-
サマリー
あらすじ・解説
قهرمان پنجاهوپنجم؛ پدر، همبازی، بااراده: وقتی بچهدار شدیم، احساس کردم فرصت جوونیکردن رو از دست دادم. این بود که آخر هفتهها میرفتم بیرون و تا دیروقت خوش میگذروندم. قهرمان پنجاهوششم؛ پدر، پزشک، طرفدار: وقتی بچه بودم خیلی دوست داشتم برم مطب بابا. بابا روپوش سفید میپوشید و چارت پزشکی دستش میگرفت و مردم برای قدردانی، کیسههای بادوم و پیاز میاوردن و ازش تشکر میکردن و بابا مرتب میگفت: خواهش میکنم، کاری نکردم. قهرمان پنجاهوهفتم؛ پدر، عاشق، کارفرما، رفیق، بخشنده: تا حالا ندیدم این مرد کتاب بخونه. یه بار کارنامه دبیرستانشو دیدم و تنها درسی که توش نمره خوب گرفته بود ورزش بود.