• داستان کوتاه کاسه ساز عمار پورصادق رادیو فیکشن

  • 2024/12/16
  • 再生時間: 14 分
  • ポッドキャスト

داستان کوتاه کاسه ساز عمار پورصادق رادیو فیکشن

  • サマリー

  • کاسه ساز مراد خان توی دنیای متفاوتی زندگی می‌کند. مراد یک فامیلی ای داشت مثلا کاسه ساز. بعد با خودش حساب کرده بود این چه وضعی است بیا فامیلی ات را عوض کن. برادرها با هم جلسه گذاشتند و تصمیم گرفتند دیگر چوب این فامیلی را نخورند. دقیقا اول زمستان بود و به سبک دهه‌های طولانی که چپها می‌گفتند الان این یکی زمستان را بهار می‌کنیم، سعی کردند با این بغل پای کوچک البته تغییری بزرگ ایجاد کنند. فامیلی جدید حاوی کلی پسوند و پیشوند زیبا و رشک انگیز بود. چون بسیاری از همسایه‌ها و دوست و آشناهایی که روزمره می‌دیدندحسرت فامیلی جدیدشان را می‌خوردند. ادیب زاده فر بالای راس هرم بود. ای کاش ثبت احوال کمک می‌کرد و با دلایل و شواهد می‌شد ثابت کرد که در کل خاندان ایشان کسی به شغل کاسه سازی مشغول نبوده است و این فامیلی ضایع به آنها مربوط نیست. مراد خان ادیب زاده فر رفت تا دو کیلو شیر تازه‌ی گاو بخرد. بعد از چاق سلامتی و شوخی با اوضاع مملکت گفت: آقا دیگه من کاسه ساز نیستم. بعد اشاره زده به چاپ طلایی روی کارت بانکی‌اش. گفت: ادیب زاده فر. بعد تمام کارتهای بانکی‌اش را در آورد و توی نور مغازه نگاه کرد و با حوصله یکی از کارتها را بیرون کشید تا برای پرداخت پول شیر اقدام کند. اما قانع نشد. برگشت و دوباره پنیر و شیر و کره محلی سفارش داد. این دفعه یک کارت بانکی دیگر بیرون کشید. لبخند زد و گفت: دفتر نسیه ندارین؟ مرد شیر فروش گفت: نه. صدقه سر آخوندا دیگه نسیه نمی‌دیم. آقا مراد یکه خورد. کاسب قدیمی چطور از دهنش در رفته بود نسیه؟ ولی با خودش گفت اشکالی ندارد. بعد گفت: خوب پس کشک دست سازی دارین؟ مرد شیر فروش اشاره زد به گلوله های کشک توی یخچال ویترینی ایستاده. به سرعت برق زنش جلوی چشمش آمد که داشت می‌گفت: اینا چیه خریدی؟ آدم میبینه دلش به هم میخوره. با همون دست کثافت گاو رو دوشیدن بعد اومدن کشک گوله کردن. کشک باید پاستوریزه باشه. ولی حرفش را زده بود و یک کیلو هم کشک خواسته بود. مغازه دار یعنی عقاب. یعنی کسی که کلمه های نگفته‌ی شما را هم از حلقتان می‌کشد بیرون و از آن یک خرید درست و حسابی راه می‌اندازد. توی روزهای آتی به ترتیب مهمترین اتفاقات ممکن افتاد. تابلوی رو به آفتاب مغازه ی خودش از تعمیرات لوازم خانگی کاسه ساز تبدیل شد به تعمیرات لوازم خانگی. بعد بزرگتر از قبل نوشته بود : مراد ادیب زاده فر. دومینوی اتفاقات در خاور میانه درحال وقوع بود. دو تا برادر دیگرش را هم خبر کرد. آمدند مغازه، تابلو را دیدند و اسم جدیدشان را سفارش دادند. پسرش توی مدرسه یک انشا نوشته بود و تاریخچه‌ی خانوادگی خودشان درباره‌ی اینکه هیچ وقت هیچ کدام از آبا و اجدادشان کاسه ساز نبودند را بیان کرده بود. بعد تغییر عنوان به فامیلی جدید را تعریف کرده بود. راست و دروغش مربوط به پسرک بود ولی گفته بود پدرم توی عنفوان جوانی در دانشگاه تهران دوره‌ی تعمیر لوازم خانگی دیده بود و همانجا اسم استادش ادیب زاده فر یا یک همچین چیزی بود. البته رییس سازمان فنی و حرفه‌ای آن زمان زیر گواهینامه های عکس دار آن موقع را امضا کرده بود و برای همین اسم مربی همچنان در هاله ای از ابهام بود. مراد بهش گفته بود: پسرم بهت افتخار می‌کنم. شاید این باعث شده بود پسرش برای تولد بخش بزرگی از پسر بچه‌های محل را دعوت کرده بود. البته این بار کارت ...
    続きを読む 一部表示

あらすじ・解説

کاسه ساز مراد خان توی دنیای متفاوتی زندگی می‌کند. مراد یک فامیلی ای داشت مثلا کاسه ساز. بعد با خودش حساب کرده بود این چه وضعی است بیا فامیلی ات را عوض کن. برادرها با هم جلسه گذاشتند و تصمیم گرفتند دیگر چوب این فامیلی را نخورند. دقیقا اول زمستان بود و به سبک دهه‌های طولانی که چپها می‌گفتند الان این یکی زمستان را بهار می‌کنیم، سعی کردند با این بغل پای کوچک البته تغییری بزرگ ایجاد کنند. فامیلی جدید حاوی کلی پسوند و پیشوند زیبا و رشک انگیز بود. چون بسیاری از همسایه‌ها و دوست و آشناهایی که روزمره می‌دیدندحسرت فامیلی جدیدشان را می‌خوردند. ادیب زاده فر بالای راس هرم بود. ای کاش ثبت احوال کمک می‌کرد و با دلایل و شواهد می‌شد ثابت کرد که در کل خاندان ایشان کسی به شغل کاسه سازی مشغول نبوده است و این فامیلی ضایع به آنها مربوط نیست. مراد خان ادیب زاده فر رفت تا دو کیلو شیر تازه‌ی گاو بخرد. بعد از چاق سلامتی و شوخی با اوضاع مملکت گفت: آقا دیگه من کاسه ساز نیستم. بعد اشاره زده به چاپ طلایی روی کارت بانکی‌اش. گفت: ادیب زاده فر. بعد تمام کارتهای بانکی‌اش را در آورد و توی نور مغازه نگاه کرد و با حوصله یکی از کارتها را بیرون کشید تا برای پرداخت پول شیر اقدام کند. اما قانع نشد. برگشت و دوباره پنیر و شیر و کره محلی سفارش داد. این دفعه یک کارت بانکی دیگر بیرون کشید. لبخند زد و گفت: دفتر نسیه ندارین؟ مرد شیر فروش گفت: نه. صدقه سر آخوندا دیگه نسیه نمی‌دیم. آقا مراد یکه خورد. کاسب قدیمی چطور از دهنش در رفته بود نسیه؟ ولی با خودش گفت اشکالی ندارد. بعد گفت: خوب پس کشک دست سازی دارین؟ مرد شیر فروش اشاره زد به گلوله های کشک توی یخچال ویترینی ایستاده. به سرعت برق زنش جلوی چشمش آمد که داشت می‌گفت: اینا چیه خریدی؟ آدم میبینه دلش به هم میخوره. با همون دست کثافت گاو رو دوشیدن بعد اومدن کشک گوله کردن. کشک باید پاستوریزه باشه. ولی حرفش را زده بود و یک کیلو هم کشک خواسته بود. مغازه دار یعنی عقاب. یعنی کسی که کلمه های نگفته‌ی شما را هم از حلقتان می‌کشد بیرون و از آن یک خرید درست و حسابی راه می‌اندازد. توی روزهای آتی به ترتیب مهمترین اتفاقات ممکن افتاد. تابلوی رو به آفتاب مغازه ی خودش از تعمیرات لوازم خانگی کاسه ساز تبدیل شد به تعمیرات لوازم خانگی. بعد بزرگتر از قبل نوشته بود : مراد ادیب زاده فر. دومینوی اتفاقات در خاور میانه درحال وقوع بود. دو تا برادر دیگرش را هم خبر کرد. آمدند مغازه، تابلو را دیدند و اسم جدیدشان را سفارش دادند. پسرش توی مدرسه یک انشا نوشته بود و تاریخچه‌ی خانوادگی خودشان درباره‌ی اینکه هیچ وقت هیچ کدام از آبا و اجدادشان کاسه ساز نبودند را بیان کرده بود. بعد تغییر عنوان به فامیلی جدید را تعریف کرده بود. راست و دروغش مربوط به پسرک بود ولی گفته بود پدرم توی عنفوان جوانی در دانشگاه تهران دوره‌ی تعمیر لوازم خانگی دیده بود و همانجا اسم استادش ادیب زاده فر یا یک همچین چیزی بود. البته رییس سازمان فنی و حرفه‌ای آن زمان زیر گواهینامه های عکس دار آن موقع را امضا کرده بود و برای همین اسم مربی همچنان در هاله ای از ابهام بود. مراد بهش گفته بود: پسرم بهت افتخار می‌کنم. شاید این باعث شده بود پسرش برای تولد بخش بزرگی از پسر بچه‌های محل را دعوت کرده بود. البته این بار کارت ...

داستان کوتاه کاسه ساز عمار پورصادق رادیو فیکشنに寄せられたリスナーの声

カスタマーレビュー:以下のタブを選択することで、他のサイトのレビューをご覧になれます。